داستان کوتاه صرف شام با زنی دیگر

داستان آموزنده جدید, داستان بسیار زیبا, داستان جالب, داستان جدید

صرف شام با زنی دیگر داستان کوتاه صرف شام با زنی دیگر

 روزی همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. او گفت که مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد. آن زن مادرم بود که چندین سال پیش از این بیوه شده بود ولی مشغله‌های زندگی و داشتن سه بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم. به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیرمنتظره را نشانه یک خبر بد می‌دانست. به او گفتم: « به نظر می‌رسد بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم بیرون برویم. »
 


برای دیدن ادامه مطلب صرف شام با زنی دیگر  اینجا را کلیک کنید

داستان آموزنده نگاه به زندگی از دریچه‌های متفاوت

داستان آموزنده جدید, داستان بسیار زیبا, داستان جالب, داستان جدید
نگاه به زندگی از دریچه‌های متفاوت

 روزى مرد ثروتمندى دست پسر بچه‌ کوچک خود را گرفت و به تماشاى روستایى ‌برد  تا نشان دهد روستائیان با چه فقر و مشکلاتی زندگى مى‌کنند تا او قدر زندگى‌اى را که دارد بداند.
مرد و پسرش به روستا رفتند و یک شب را در خانه به ظاهر محقر یک خانواده روستایى به سر کردند.
فرداى آن‌ روز که روستا را ترک مى‌کردند، در حال بازگشت، پدر از پسرش پرسید: خوب، پسرم دیدى روستائى‌ها چگونه زندگى مى‌کردند؟
پسر گفت: آرى.
پدر از پسرش پرسید: متوجه شدى زندگى آنان چه حال و هوائى داشت؟
پسر گفت: آرى.
پدر از پسرش پرسید: خوب، حالا نظرت چیست؟ 

برای دیدن ادامه مطلب نگاه به زندگی از دریچه‌های متفاوت اینجا را کلیک کنید

حکایت شکر وناشکریهای ما آدم ها

داستان آموزنده جدید, داستان بسیار زیبا, داستان جالب, داستان جدید

داستانی زیبا و پند آموز از مولانا

اندر حکایت شکر وناشکریهای ما آدم ها

داستان های زیبا و پندآموز
پیرمردتهیدستی زندگی را در فقر و تنگدستی میگذراند
و به سختی برای زن و فرزاندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم میساخت
از قضا یکروز که به آسیاب رفته بود
دهقانی مقداری گندم در دامن لباسش ریخت
پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و به سوی خانه
دوید !!!! در همان حال با پرودرگار از مشکلات خود سخن می گفت
وبرای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار میکرد
(( ای گشاینده گره های ناگشوده , عنایتی فرما و گره ای
از گره های زندگی ما بگشای ))
پیرمرد در همین حال بود که ناگهان گره ای از گره هایش باز شد
و تمامی گندمها به زمین ریخت
او به شدت ناراحت و غمگین شد و رو به خدا کرد و گفت
.....................
من تورا کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟؟
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟؟
..................
پیرمرد بسیار ناراحت نشست تا گندمها را از زمین جمع کند
ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی ظرفی از طلا ریخته اند
......................
مولانا
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه

داستان آموزنده اثرات ازدواج با زیبا رویان

داستان آموزنده جدید, داستان بسیار زیبا, داستان جالب, داستان جدید

اثرات ازدواج با زیبا رویان (داستان آموزنده)

پسر جوان و زیبارویی بود که فکر می کرد باید با زیباترین دختر جهان ازدواج کند.
اوفکر می کرد به این ترتیب بچه هایش زیباترین بچه های روی زمین می شوند.
پسر مدتی بااین فکر در جستجوی همسر یکتایی برای خودش گشت.
طولی نکشید که پسر با پیرمردی آشنا شد که سه دختر باهوش و زیبا داشت.
پسر ازپیرمرد درخواست کرد که با یکی از دخترانش آشنا شود.
پیرمرد جواب داد: هیچ یک ازدخترانم ازدواج نکرده اند و با هر کدام که می خواهید آشنا شوید.
پسر خوشحال شد. دختر بزرگ پیرمرد را پسندید و باهم آشنا شدند. چند هفته بعد، پسرپیش پیرمرد رفت و
با مِن و مِن گفت: آقا، دخترتان خیلی زیبا است، اما یک عیب کوچکدارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی چاق است.
پیرمرد حرفش را تایید کرد و آشنایی با دختر دومش را به پسر پیشنهاد داد.
پسر بادختر دوم پیرمرد آشنا شد و به زودی با یکدیگر قرار ملاقات گذاشتند.
اما چند هفته بعد پسر دوباره پیش پیرمرد رفت و گفت: دختر شما خیلی خوب است.
امابه نظرم یک عیب کوچک دارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی لوچ است.
پیرمرد حرف او را تایید کرد و آشنایی با دختر سومش را به پسر پیشنهاد کرد.
بهزودی پسر با دختر سوم پیرمرد دوست شد و با هم به تفریح رفتند. 


برای دیدن ادامه مطلب اثرات ازدواج با زیبا رویان اینجا را کلیک کنید

داستان پسر کوچک و تقاضا از پدر

داستان آموزنده جدید, داستان بسیار زیبا, داستان جالب, داستان جدید

داستان پسر کوچک و تقاضا از پدر

مرد دیر وقت،خسته ازکار به خانه برگشت ، دم در پسر 5ساله اش را دید که در انتظار او بود:
سلام بابا!یک سوال از شما بپرسم؟
بله حتما چه سوالی؟
بابا !شما برای هرساعت کارچقدر پول میگیرید؟
مرد با ناراحتی پاسخ داد این به تو ارتباطی ندارد.چرا چنین سوالی می کنی؟
فقط می خواهم بدانم.
اگر باید بدانی بسیارخوب می گویم:20 دلار!
 

برای دیدن ادامه مطلب داستان پسر کوچک و تقاضا از پدر اینجا را کلیک کنید